تقدیر و حکم الهی – حکایت ادهم و سلطان ابراهیم ادهم 2

ثُمَّ جِئْتَ عَلَى قَدَرٍ يَا مُوسَى (1)
سپس تو ای موسی آمدنت (در این مکان و زمان)بنا به تقدیر(من خداوند)است

مرحوم شیخ علی اکبر نهاوندی در کتاب گرانقدر خود خزینه الجواهر به نقل از کتاب طرایق الحقایق که او نیز از کشور چهارم از کتاب هفت کشور فخر هروی(2)نقل نموده است که: در شهر بلخ درویشی بود ادهم نام(3)که بکسوت پاره دوزی(4)مشغول روزی بروی بازار نشسته بود و بطریق معهود بکار درویشی خود قیام مینمود که ناگاه از گوشه بازار آواز غوغای مردم بگوش او رسید چون نگاه کرد از دور عماری(5) دید زرنگار و قبه مرصع و خدم و حشم بسیار از غلامان خوب روی و کنیزان عنبر موی از چپ و راست بر باد پایان آتش سیر نشسته اند و میایند از یکی پرسید که در این عماری کیست گفت دختر پادشاه است عزیمت گلگشت صحرا دارد در این سخن بودند که عماری در رسید و مشاطه گستاخ صبا دامن عماری برانداخت و گریبان صبر ادهم را چاک ساخت چون چشم ادهم بر جمال دل آرای آن دختر افتاد عنان اختیار دل از دست داد چون دختر پادشاه گذشت ادهم را دل از دست شده متحیر گشت گویند هم در آن ایام آن دلارام وفات کرد پدر و مادر بعد از گریه بسیار و تأسف بیشمار بالضروره و ناچار او را بسوی تربت بردند و بخاک سپردند ادهم بیک نظر که او را دیده بود بخم کمند عشق او گرفتار شده گاهی بخاطرش خطور میکرد که باز روزی بدیدارش بهرمند خواهم شد چون این حادثه نومیدی دست داده و دولت دیدار بقیامت افتاد آتش حسرت دیدار در کانون سینه دلش شعله زدن گرفت چندانکه از دیده آب میریخت تسکین نمی پذیرفت بلکه افروخته تر می گردید آخرالامر در بیت الاحزان خود را بر بست و گریبان چاک زده دیوانه وار سر برهنه دست بفریاد و واویلا برآورد و طریق صبر و تحمل را گذاشت و گریه و زاری برداشته و روز را بشب باین نوع در گریه و زاری می بود چون ترک روز روی جهان آرای در زیر نقاب شب کشیده و سیاه زنک در عرصه خاک پراکنده گردید خطیره دختر متصل بمحنت خانه ادهم بود از غایت بی طاغتی بخود اندیشه کرد که بجانب مقبره او نقب بریده و خود را بنظاره دیدارش برساند و آتش اشتیاق فرو نشاند پس پیرایه نقب کنی برداشت و همت بتماشای دیدار گماشت پاسی از شب نگذشته بود که سر نقب را از گوشه مقبره دختر برآورد و چراغ حاضر ساخته سر تابوت را بگشاد و از غایت شوق روی خود را بروی او بمالید و دهان بر دهن او نهاد ادهم را از دهان دختر حرارت حیوه فهم شده چون دست بر نبض او نهاد اندک حرارت از نبض او احساس کرد پس ادهم تابوت را بر بغل زده و بخانه خویش آورد و در ساعت دست او بسته و رگش بگشاد خون مترشح گشت و چون مقداری خون رفت و فرصت در میان شد دختر چشم باز کرده (6)خود را در خانه ای دید پر از کفش پاره و قالب کهنه و جوانی برسم خادمی دست بر اعضای او دارد دختر از این حالت متوهم و متحیر گشت چون ادهم دید که او چشم باز کرد خود را دست از او بازداشت و سر بر زمین نهاده و شکر خدای بجای آورد دختر از او صورت حال را پرسید ادهم گفت من درویشی پاره دوزم و تو فلان روز بعزم گلگشت صحرا از پیش دکان من میگذشتی مرا نظر بر جمال تو افتاد و شحنه عشق جانسوز تو قدم در کاشانه من نهاد و متاع صبرم بغارت برد و من بدان خاری و زاری تحمل میکردم بامیدی که شاید باز یکبار دیگر بشرف دیدارت مشرف گردم تا تو دیروز وفات کردی و تو را بخاک سپردند و مرا حسرت دیدار تو در دل بود از غایت بی صبری و اشتیاق دیدار بشکافتن قبر تو جرأت کردم چون از برای تسکین دل دهان بر دهن تو نهادم از تو حرارت زندگی فهم کردم چون نبضت را گرفتم دانستم که سکته شده تو را بخانه آوردم و رگت بگشادم حضرت خداوند تو را جان داد کیفیت این بود که بعرض رسانیدم پس دختر را بسر نقب7) مقبره او برد تا صدق سخن او معلوم گشت دختر تبسم فرموده گفت خداوند مرا به تو عنایت فرموده کسی بباید آورد که نکاح کنند دختر بزنی در خانه ادهم بنشست و دل در سلاسل وفای او بست و سلطان ابراهیم 8)از ایشان متولد گردید و در صورت شبیه بود بمادر گویند روزی مادر ابراهیم در حمام بود و ابراهیم نزد او نشسته بود که زن پادشاه به حمام آمد ابراهیم را مادرش بگوشه برد و بنشست چون مادرش به خود مشغول بود ابراهیم چنانچه عادت اطفال است از نزد مادر بیرون آمد چون چشم زن پادشاه بر ابراهیم افتاد او را به صورت دختر خود دید پس او را پیش خود طلبیده از فراق دختر بگریست و بتمنای آنکه او را بفرزندی بگیرد از کنیزان پرسید که مادر این پسر کیست چون ایشان نزد مادرش رفتند او را شناختند همه در دست و پای او افتادند چون زن پادشاه بر این حال اطلاع یافت پیش دختر آمد و او را در بر گرفت و بعد از گریه و زاری بسیار کیفیت حال را پرسید دختر قصه را بتمام بعرض رسانید چوم ماجرای بحضرت پادشاه رسید متعجب گردید پس پادشاه ادهم را بخواند و از کرسی کارگاه محنت بر مسند بارگاه دولت نشاند چون ابراهیم بحد کمال رسید پادشاه از دار فنا بدار بقا رحلت نمود سریر سلطنت بابراهیم قرار گرفت و ابراهیم را در زمان سلطنت هیچ بخاطر خوش نیامدی الاصفت درویشان تا عاقبه الامر ترک پادشاهی کرد و روی بدرویشی آورد و در آن مقام به آنچه میخواست رسید و غرض از این حکایت آنست که هر کس را خداوند از برای هر چه آفریده است از آن چاره ندارد(9) ذلک تقدیر العزیز العلیم

توضیح ... در این حکایت بغیر از فهمیدن اهمیت فصد نمودن در معالجه بعضی از انواع سکته ها و غیره بر اشخاصی که هنوز معنای صحیح تقدیر الهی و بخت و شانس را دقیق ندانسته اند تا این حکایت را چند بار مرور نمایند و فکر کنند که چگونه مقدر بوده که دختر سلطان در ان روز تمنای گردش نماید و چگونه ان باد که به اصطلاح فقهی جنود الله دقیقا روبروی ادهم وزیدن نموده پرده تخت روان گشاده تا ادهم نظاره گر ان زیبا رو بشود و یکباره عاشق شده و چگونه پس از چند روز ان دختر چگونه سکته نماید و چگونه تقدیر لطیف حکیم ادهم از قبل تعلیم فصد و حجامت نمودن داشته باشد تا ان دختر از مرگ حتمی نجات یابد و ازدواجی ساده نموده از انان فرزندی پارسا و متقی متولد شود و اوازه او قرنها بماند و ان تقدیر طوری شود که اینجانب جهت تذکیر مومنان زنده بمانم و انرا باز نشر دهم و من الله التوفیق . شیخ سعید مزرعه – اهواز 1392شمسی گنجینه حکایات .
توجه در تقدیر و حکم الهی 1 و2 و ... کلیه اضافات از جمله ایات ابتدای هر حکایت و پاورقیها و توضیحات از اینجانب شیخ سعید مزرعه است به امید روزیکه فیلمنامه انها انتشار یابد .

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
1)سوره طه آیه 40.
2)فخر هروی سلطان محمد بن محمد امیر متولد حدود 903 هجری و وفات 970 هجری قمری
3)این ادهم پدر سلطان ابراهیم زاهد و پارسای معروف است که به ابراهیم ادهم در کتب علما از او یاد میشود و شقیق بلخی(وفات 194 هـ / 810 م)که یکی از زهاد و مشایخ وقت خراسان بود با او ملاقات های داشته است .
4)پاره دوز – کفاش
5)عماری –(بفتح عیی و کسر را)کجاوه- هودج و تخت روان مانند که گاه بر دوش نوکران حمل میشود
6)او را فصد نمود 7- نقب خاک قبر . 8- تولد بلخ –وفات (161 ه ق ) مزار و مدفن ذر شهر جبله از استان لاذقیه سوریه .
9)شیخ علی اکبر نهاوندی- خزینه الجواهر فی زینه المنابر ص 712-710